فروردینیا میتونن باعث خوشحالیت بشن مثل مهران مدیری ....
میتونن حرف دلت رو بزنن مثل خسرو شکیبایی....
میتونن مغرور باشن مثل محمد رضا گلزار....
میتونن عاشق باشن مثل هایده....
میتونن غیر منتظره باشن مثل داوینچی....
میتونن مخرب باشن مثل هیتلر....
میتونن بخند در حالی که کوه غمن مثل چارلی چاپلین ....
اینا همشون فروردینین عزیز....
وجود یه فروردینی در زندگی هر کس نه تکرار میشه و نه تکراری..!!!!
همیشه اولین و بزرگترین اشتباه یه فروردینی زیاد محبت کردنه همین...
ما فروردینیا درسته اخلاقمون سگیه ولی مراممون از اون سگی تره ....!!!!
فروردینی بودن نه شناسنامه میخواد و نه کارت ملی و نه به فروردین به دنیا اومدنه...
هر وقت تونستی در مقابل توهین دیگران سکوت کنی...
هر وقت تونستی در مقابل سرد بودنشون گرم باشی!!!
اگه تونستی در مقابل نامهربانی های روزگار مهربان باشی!!!
اگه تونستی در مقابل این همه خیانت وفادار باشی!!!
اونقت اسم خودتو بذار فروردینی....♥♥♥
ساعت 3 نصف شب بود که صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد. پشت خط مادرش بود . پسر باعصبانیت گفت چرا این وقت شب مرا ازخواب بیدارکردی؟ مادرگفت 25 سال قبل درهمین موقع شب تو مرا ازخواب بیدار کردی فقط خواستم بگویم تولدت مبارک. پسر از اینکه دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد صبح سراغ مادرش رفت .وقتی داخل خانه شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت...ولی مادر دیگر دراین دنیا نبود.....
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )) دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت : خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت … اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم … اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم … معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا … و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد …