صبح جمعه یعنی آفتابِ ساعتِ دوازده بیوفته تو اتاق، یه چیزی بینیمو قلقلک بده، یه نفر تو بغلم تکون بخوره،
یعنی یه صدای خوابالویی که میگه بیداری؟ بعد چشامو وا کنم و چشاتو ببینم که از خواب پف کرده و موهات که ژولی پولی شده و انقد همین سر وضعت دیوونم کنه که محکم بغلت کنم و فشارت بدم وآخرین نقطه ی گونَت، زیر گوشت،رو ببوسم و خوشحال باشم از اینکه دارَمِت.
بقیه بیدار شدنا که بیدار شدن نیست.تموم شدنِ خوابیدنه فقط